جزء از کل اولین رمان استیو تولتز، نویسندهی استرالیایی است که در سال ۲۰۰۸ به انتشار رسید و همان سال نامزد دریافت جایزهی بوکر شد. با وجود مدتزمان کوتاهی که از چاپش گذشته، اکنون به عنوان یکی از بزرگترین رمانهای تاریخ استرالیا مطرح است.
هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادیام را از دست دادم...
Steve Toltz (born in 1972) is an Australian novelist.
Toltz graduated from the University of Newcastle, New South Wales, in 1994. Prior to his literary career, he lived in Montreal, Vancouver, New York, Barcelona, and Paris, variously working as a cameraman, telemarketer, security guard, private investigator, English teacher, and screenwriter.
A Fraction of the Whole, his first novel, was released in 2008 to widespread critical acclaim. It is a comic novel which tells the history of a family of Australian outcasts. The narration of the novel alternates between Jasper Dean, a philosophical, idealistic boy, who grows up throughout the novel and his father, Martin Dean, a philosopher and shut-in described at the start of the novel as "the most hated man in all of Australia". This is in contrast with Terry Dean, Jasper's uncle, whom Jasper describes as "the most beloved man in all of Australia". The novel spans the entirety of Martin's life and several years after (a range never specified in the text, but starting after World War II and ending in the early 2000s), and is set in Australia, Paris, and Thailand.
The novel has repeatedly been compared favorably to John Kennedy Toole's Pulitzer Prize winning novel A Confederacy of Dunces. A Fraction of the Whole was shortlisted for the 2008 Man Booker Prize and the 2008 Guardian First Book Award.
A Fraction of the Whole is a 2008 novel by Steve Toltz.
It follows three generations of the eccentric Dean family in Australia and the people who surround them.
The narration of the novel alternates between Jasper Dean, a philosophical, idealistic boy, who grows up throughout the novel and his father, Martin Dean, a philosopher and shut-in described at the start of the novel as "the most hated man in all of Australia".
This is in contrast with Terry Dean, Jasper's uncle, whom Jasper describes as "the most beloved man in all of Australia".
The novel spans the entirety of Martin's life and several years after (a range never specified in the text, but starting after World War II and ending in the early 2000's), and is set in Australia, Paris, and Thailand.
تاریخ نخستین خوانش: روز بیست و هفتم از ماه اکتبر سال 2015 میلادی
عنوان: جزء از کل؛ نویسنده: استیو تولتز (تولتس)؛ مترجم: پیمان خاکسار؛ مشخصات نشر چشمه، 1393؛ در 656 ص، شابک 9786002295002؛ موضوع: داستانهای نویسندگان استرالیایی سده 21م
کتاب نخستین اثر نویسنده است؛
نقل از پاراگراف آغازین کتاب: (هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع، حس بویاییاش را از دست بدهد؛ اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را. درس من؟ من آزادیم را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم)»؛ پایان نقل
نقل از کتاب: ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم؛ همیشه آتش هست؛ همیشه خانه ها از دست میروند، و زندگیها گم میشوند؛ ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود؛ فقط اشکشان را پاک میکنند، و مردگانشان را دفن میکنند، و بچه های بیشتر میآورند، و پایشان را در زمین محکمتر میکنند *** بعضی وقتها حرف نزدن هیچ نوع زحمت و سختی ندارد؛ اما گاهی وقتها، فشار و دردش از بلند کردن پیانو هم بیشتر است *** وقتی بچه هستی، مدام از تو میپرسند: حالا فرض کنیم همه مردم خودشون رو انداختن توی چاه. تو هم باید این کار رو بکنی؟».؛ وقتی بزرگ میشی ماجرا فرق میکنه. آدمها بهت میگن: «آهای. همه داران میپرن تو چاه. تو چرا نمیپری؟�� پایان نقل
روزها در انتظار خواندنش بودم، این روزها هرچه خوانده ام فانتزی وحشت بوده، و پس از خوانش شبانه، همان یکساعتی را هم که شبها میخوابیدم، خواب ترسناک دیده، و بیدار شده ام، و باز هم تا سحر خوانده ام؛ امید دارم این یکی، کتاب کمی عسل، یا قند، یا لبخند، داشته باشد، هر چند نویسندگان «استرالیایی» هرگزی این فراموشکار را، مایوس نکرده اند؛ تمام شد اما هنوز باید دوباره بخوانم، چهل هزار تومان (این روزها 152000تومان) از پول بازنشستگی را که نمیشود یکبار خواند.؛
تاریخ بهنگام رسانی 18/05/1399هجری خورشیدی؛ 03/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
به نظرم اینکه همه بگن یه کتابی خوبه و ما هم شروع کنیم به خوندش دقیقا به اندازه ی لو رفتن داستان و بی مزه شدنِ بعد خوندنش میمونه , احتمالا دوست داشتم خودم بیام و به عنوان اولین نفر بگم بابا این عجب چیزی بود ! وای خدای من :) چون با نگاه خوندن یک کتاب عالی از نوع شاهکار شروعش کردم توقم بالا بود و جالب اینجاست که توی ذوقم هم نخورد و توقعم خورد نشد ! جدا خوب بود و حوصلم رو هم هیچ کجاش زیاد سر نبرد تازه یک جاهایی هم ضربان قلبم رو وحشتناک بالا برد ! گاهی طنز تلخش میخندوند و بعد خنده به فکر فرو میرفتم که دختر چرا داری برای یک واقعیت که توی یک داستان جلوی صورتت ریشخند میزنه , میخندی؟ کجاش خنده داره ؟ ! جای فکر داره اون هم از نوع عمیقش ... نمیدونم چرا و چطور ولی وقتی کتاب رو تموم کردم از خودم پرسیدم نکنه تو هم یک مارتین دین عوضی باشی خودت خبر نداری ؟ نکنه زیر پوست علایقت در مورد کشف خدا تو هم یک پوچ گرا باشی که برای فرار از مرگش , البته به قول مارتین دین ! داری با خدات حرف میزنی ! بعد دیدم نه مثل اینکه مارتین توی پوچی بیش از حدش مُرد و حتی اگر برچسبش در مورد امثال من و علایق مون به خدا اینطوری بیان شده باشه و حقیقت هم داشته باشه ترجیح میدم همینطوری که هستم بمونم ؛ نمیدونم چرا ولی واقعا نمیشه شخصیت های کتاب رو اونطور که دلم میخواد قضاوت کنم , یه حالتی هستن که انگاری نوع زندگیشون رو قبلا زندگی کردیم و قابل قضاوت نیستن , حالا نه به اون صورت , نه به اون شکل و با اون جزئیات زندگی شون , ولی انگاری همه ی ما حسادت هایی داشتیم که یه جاهایی زندگی خودمون و بقیه رو با داشتنش به خرابی کشیدیم یا حداقل یه خش ریزی روش انداختیم , یا همه ی ما از درون فکر میکنیم خیلی خاصیم یا برعکس خیلی پوچیم وهیچیم , یا حتی خود من که همزاد پنداریم با جسپر این اواخر کتاب خیلی زیاد بود چون یه چند وقت قبل فکر میکردم خیلی شبیه پدرم هستم ! و نمیخوام باشم ! آدم خوبیه ولی مگر من قرار نبود یک آدم جدید به این دنیا بیام و شخصیتم یه مدل جدیدتری از ورژن والدینم باشه و شکل بگیره و به اصلاح جهش کنه ؟ بعد مثل جسپر به این رسیدم که ترکیبی از والدینمم و لازم نیست بترسم چون ترکیبی از خود به اصطلاح جهش یافته ام هم هستم ! منم یه تری توی زندگیم دارم ! لعنتی همیشه خدا هم موفقه :) خب نوش جونش ولی سعی نکردم بکشمش پایین یا با ایده هام و حسادتم گند بزنم بهش , همیشه کمکش کردم و هواش رو داشتم نه از سر دلسوزی و یا ترحم بعد نابودی از سر حسادت ! برعکس فقط برای کمک جهت ترقی بیشتر ! این کتاب لعنتی خوب گوشه ای از زندگی همه ی ما میتونه باشه و واقعیت هایی رو به خاطرمون بیاره که ببینیم با خودمون و باور هامون و اون نقطه ی سیاه درونی که معلوم نیست کی و از کجا میزنه بیرون و چه چیزی رو به بار میاره چند چندیم , هرچی که هست شاید هم تری باشیم هم مارتین هم جسپر , من که یکمی یه جاهایی شبیه هر سه هستم ! با کمال تعجب و همین باعث شد بعد تموم شدن کتاب خیره به یک نقطه شم و بگم بابا این شاهکار بود ولی دوستش نداشتم ! زیادی آینه هست برای من یا بقیه و اصولا ما آدم ها بدمون میاد یکی آینه بشه یا آینه ای کوچیک از زندگی مون برش بخوره و توی یه کتاب با یه داستان خیلی خیلی متفاوت نوشته بشه ! تمام قد برای نویسنده ی نابغه اش می ایستم و کف میزنم که دنیای ما آدم ها رو اینقدر زیبا و جالب به تصویر کشیده , دنیایی پر از غریزه های بی انتها , و غریزه ی نجات از مرگ یا با خدایی یا بی خدایی و غریزه های بزرگ عجیب مثل نجات مردم و دنیا از حماقت هاشون در انتخاب این ها یا هرچیز دیگه ای , یا مثل انوک که فقط دنبال غریزه ی سکوت و جزء کوچک معنوی خودش بودنه (البته فقط گاهی!) و جدا این روزها خیلی شبیهش شدم و همش سرم توی کتاب های مراقبه هست و یادگیری شون ... یا مثل مارتین لا ادری و بی خدا که خدا نکنه شبیه این بخش از وجودش باشم که جالبه هم انوک هم مارتین این غریزه ی کلی رو دارن که این چیزها رو به بقیه منتقل کنن و دنیا و مردم رو نجات بدن اون هم خیلی شدید با عتاب و زور و نقشه و باز هم دوست ندارم اینطوری باشم ! نمود پیدا کردن جزئی توی یک کتاب ترسناک نیست , خصوصا اگر کتاب جزء از کل باشه , به هر حال نفس ما انسان ها یکیه و این اصلا جای تعجب نداره و تعجب من رو هم بی معنی میکنه و باید باهاش کنار بیام و یا با خوندن شباهت هامون کنار بیایم شایدم اینقدر که من با دقت خوندم کسی نخوندش و با خودش بگه این ریویو نویس زیاد به خودش گرفته بود ! این که همش یه داستانِ در موردِ ... ;)
جز از کل از اون کتابهای لعنتی (!) که یهو می بینی ساعت ۴ صبحه، در حالی ک ۸ کلاس داری، اما نمیتونی خودتو راضی کنی بذاریش کنار! (دو روز دانشگاه نرفتم تا تموم شه :))) ) تو این کتاب صرفا قراره یک زندگینامه بخونید و همین زندگی قراره شما رو مجذوب و متعجب کنه... یه نقل قولی تو کتاب بود که:" هرلحظه ای که با کسی ملاقات میکنیم بدل به یک جز میشود" این جمله یه جورایی باعث شد احساس کنم منظور از "جز از کل" اینکه هر شخصیت این داستان جزئی از کل وجود ما هستند و هر مایی جزیی از کلی دیگر! که البته فکر میکنم حدود ۱۰۰ صفحه آخر کمی روی همین موضوع تاکید داشت. نویسنده خیلی خیلی خوب شخصیت ها رو پرورانده بود، میشد اونها رو هرچند بد/خوب فهمید و دوست داشت. پیوستگی و انسجام اتفاقات بسی دل نشین بود! و از حق نگذریم اینا همه از ترجمه خوب پیمان خاکساره که تونسته مفاهیم و افکار نویسنده/شخصیتها داستان رو به درستی منتقل کنه. یه چیز دیگه اینکه من کتاب رو گذاشتم تو دسته فلسفی ها! چون جملات فیلسوفانه و قابل تامل زیادی داشت که نشون میده نویسنده مطالعه خوبی داشته; بعضا کتابهایی (مثلا قهوه سرد آقای نویسنده، روزبه معین) خوندم ک نوشتم خوب نبود چون خیلی جملات فیلسوفانه داشت، اما اینجا به درستی و ظرافت از جملات و مفاهیم استفاده میشد،انگار که نویسنده با این مفاهیم/جملات داربستی ساخته تا با اون طرح داستانش رو جلو ببره... پ.ن۱: میگن بعد این کتاب "اتحادیه ابلهان" باید خوند پ.ن۲: "ریگ روان" خوبه بخونم؟ بعدن نوشت: ریگ روان رو کمتر دوست داشتم، به نظرم به اقتباس از جز از کل بود تا مخاطبها رو حفظ کنه، شخصیت اصلی ریگ روان مجموعهای از سه شخصیت اصلی جز از کل بود. پ.ن۳: این که میگن کتاب ماه ها خوندنش طول میکشه کذبه، یک هفته ای تموم میشه :-"
این همه اطلاعاتی که استیو تولتز توی دهان تک تک شخصیتهایش میگذارد و تحویل ما میدهد حیرت انگیز است. دارم فکر میکنم چقدر کتاب، روزنامه، مجلات زرد، کتابهای فلسفی، تاریخی، اشعار جهان و... را خوانده. چقدر تلویزیون تماشا کرده. چقدر در رفتار آدمها دقیق شده. خدایا! سر آدم سوت میکشد وقتی میخواهد فقط محتویات مغز این آدم را تصور کند. وحشتناکتر از کلهی مارتین دین حتا.
امتیاز من جایی بین سه و چهار ستاره است. نمیتوانم دقیقاً یکیشان را انتخاب کنم. لازم نیست کسی سرزنشم کند، من هم نبوغ نویسنده را در خلق اثری به این حجم نادیده نگرفتهام. حتا حوصلهی داستایفسکی هم احتمالاً در پرداختن به ا��ن همه جزئیات و این سیر طولانی زندگی دوتا آدم سر میرفت. مسلماً من پسر را به پدر ترجیح میدادم. هر چند هر دو بیاندازه شبیه هم بودند و لحن یکسانی داشتند اما پدر به نظرم زیادی ادعا داشت و یکجاهایی هم حالم را به هم میزد. پرداختن به جزئیات، روایت یکدست و بینظیری ساخته بود که آن را یکی از ویژگیهای اصلی رمان میدانم. اما چیزی که اذیتم میکرد این بود که همه افکار فلسفی داشتند، مارتین، جسپر، تری، هری وست و حتا ادی. انگار همهی اینها وصل بودند به سرچشمهی بیپایانی از مفاهیم فلسفی که مُدام در دیالوگها و افکارشان جولان میداد. از طرف دیگر سایر آدمهای کتاب -سیاهی لشکرها و اهالی استرالیا- احمق بودند. طوری که آدم باورش نمیشد مثلا شورای شهر مجموعهای از آدمهای خنگی باشد که به سادگی میشود باهاشان بازی کرد. از این نظر پیرنگ رمان گاهی برام سوالبرانگیز میشد. کتاب را لایق همهی تمجیدهایی که ازش شده، میدانم و با همهی همذاتپنداریهایی که با این پدر و پسر نداشتم لحظات لذتبخشی را با هردوشان گذراندم.
درباره فرم کتاب تا قبل از خواندن «جزء از کل» گمان میکردم سه نوع تفصیل داستانی یا سه شیوه تبدیل طرح به داستان بلند داریم: شرح موشکافانه محیط (آنچنان که پروست در جستجوی خود میکند)، شرح روانشناسانه شخصیتها (آنچنان که داستایوفسکی در برادران کارامازوف دارد) و افزودن اپیزودهای فرعی و حتی بیربط (آنچنان که رگتایم دکتروف داشت). اما با خواندن این کتاب با نوع چهارمی از اطناب و تفصیل مواجه شدم: لفاظی درست است که درمجموع از «جزء از کل» خوشم نیامد، اما منظورم از لفاظی یک وصف سرزنش بار نیست. تولتز از هیچ روایتی به سادگی نگذشته، هر جمله ای را با تمثیلی مضحک همراه کرده؛ تمثیلی که «م��تقیما» نه به توضیح صحنه کمک میکند و نه به شخصیت، بلکه تنها بیان و نوشتار را تقویت میکند تولتز با این کار توانسته طنز خود را در دل داستان پوچ و سیاهش جا بزند. این نحوه نوشتار برای من کاملا جدید بود اما همه چیز که به نثر و نوشتار خلاصه نمیشود؛ پیرنگ داستان، توالی وقایع و صدالبته باورپذیری آنها هیچ یک چنگی به دل نمیزد. لفاظی (که بخودی خود کار جالبی بود) بیش از حد بکار بسته شده بود. برخلاف نظر مترجم که «هر صفحه» اثر را دارای گزین گویه ای میدید، من با مشتی از لفاظی های کارشده مواجه شدم که حدس میزنم چهارسال از پنج سالی را که صرف نگارش کتاب شده به خود اختصاص داده است. لفاظی های کتاب همگی پرداخت شده بود، مجموعه ای از سخنان فروید، نیچه، سلین، فیزیک بعد چهارم و جهانهای موازی که حتما زمان زیادی صرف تزریق آنها به کتاب شده است. مثلا وقتی میخواهید بگویید «نیم ساعت زیر دوش بودم اما عین خیالم نبود چون میدانستم در اثر اتساع دورانی زمانی در چند میلیارد سال بعد این آب به این دوش باز میگردد» خب باید کلی وقت صرف فیزیک جدید و نظریات شاذ آن کنید! اما وقتی حجم این تزریقات بیش از حد شود، وقتی تعداد جراحی های زیبایی متن از شماره در رود، نهایتا با یک موجود از ریخت افتاده مواجهید. حداقل من که چنین نظری دارم. شاید بعضی ها با صدها عمل زیبایی روی یک صورت هم مشکلی نداشته باشند
درباره محتوای کتاب کل ساخت محتوایی کتاب بر دو پایه میچرخید: تنهایی و پارانوئیای فکری. ترکیب این دو رانه اصلی همه شخصیتها بود. اما چیزی که برای من جالبتر بود، اثر این ترکیب بود. همه شخصیتهای اصلی نهایتا برخلاف هرآن چیزی شدند که نظرا اعتقاد داشتند: تری برخلاف آرمان ورزشی خود، مارتین بر خلاف عقاید ضدعامه پسند خود، انوک برخلاف نگاه ضدسرمایه داری اش، ادی برخلاف آینده نگری اش و حتی جسپر، برخلاف عقده ادیپ و ضد پدرانه اش. همگی نهایتا به چیزی تبدیل شدند که شدیدا مخالف آن بودند
معمولا وقتی کتاب قطوری میخوانم بعضی از صفحات و قسمتهای کتاب حوصلهام را سر میبرند و حتی گاهی صفحاتی را به دلیل توصیفهای کسل کننده یا حرفهای تکراری نخوانده رها میکنم، اما جزء از کل یکی از استثناها بود که از خواندن صفحه به صفحهاش لذت بردم. داستانِ جذاب، استفاده از زبان طنزِ، جهان بینی خاصِ شخصیتهای اصلی داستان و ترجمهی روان و خوب، معجونی قوی و لذت بخش به وجود آورده است خوادنش را شدیدا توصیه میکنم از اینجا هم میتوانید توضیحات بیشتری در وموردش بخوانید.
به عنوان اولین اثر از نویسنده به معنای واقعی شاهکاره میترسم این روند توی آثار بعدیش تکرار نشه ، هر چند که معتقدم همه نویسنده ها همیشه یه آس دارن که رو کنن ، و اگه این آس برگ اول باشه باید ببینیم که برگهای بعدی آقای استیو تولتز چیه؟ داستان پر است از اتفاقها و هیجانهایی که مدام و پشت سر هم قطار شدن بدون اینکه بهت مجال نفس کشیدن بدن ، فصل اول کتاب رو تو یکساعت خوندم بعد با خودم گفتم خیلی حیفه که کتاب رو 3-4 روزه تموم کنم واسه همین جیره بندیش کردم ، درست مثل صحرا نوردی که یه بطری آب داره و باید با اون خودش رو به واحه بعدی برسونه و این شد که خوندن کتاب 2 هفته طول کشید . برای ادای حق مطلب نوشته زیر رو از خود آقای خاکسار مترجم کتاب براتون میذارم :
به تک تک شما که برای اولین با با این اثر مواجه میشوید حسودی میکنم. خیلی از شما را میبینیم که پس از نیمه شب دراز کشیده اید و هرجمله را چندین بار میخوانید شگفت زده از این که یک نویسنده تا چه حد میتواند نابغه باشد. می بینمتان که لبتان به خنده باز میشود و چشمتان به اشک مینشیند.
معادل موسیقایی این کتاب برای خودم سمفونی نهم مالر است. نه، کوارتت چهاردهم بتهوون. شاید هم پاسیون سن ماتیوی باخ. نه، همه ی اینها با هم است. این کتاب را بچشید، ببلعید، نفس بکشید. برایتان معیار سنجش باقی رمانها خواهد شد، از حجمش نترسید، از قیمتش، می بینمتان که صفحه ی ششصد با خودتان میگویید: یعنی دارد تمام میشود؟ تو را به خدا تمام نشو! فلسفه بباف مارتین، نقد کن جسپر، مزخرف بگو هری، ایراد بگیر انوک!
جزء از کل کاری با من کرد که باور نمیکردم هیچ کتابی با من بکند. زندگیتان را تغییر می دهد، به معنای واقعی کلمه. یک روز از خواب بیدار شدم و ته دلم احساس عشق کردم. به دنبال منبعش گشتم و دیدم عاشق این کتابم. من این کتاب را همان قدر دوست دارم که یک انسان عزیز را. باور نمیکنید؟ بخوانید جزء از کل را، کلمات جادویی استیو تولتز را…
Holy... just holy, holy, holy. A Fraction of the Whole starts good, stays good for five hundred pages and three continents, is laugh-out-loud funny throughout, at certain points made my jaw drop in astonishment/horror, contains so many beautiful passages (you know the kind where you go yes! that's so true! like one about how it takes a couple hours to feel the sun on city streets in the morning, and one about the sounds of swimming pools), and gives us a couple of unforgettable characters, who even though they're implausible they're believable... this book is wonderful, and rewarding, and I already want to read it again. Which to me is one of the signals of great art -- that before I'm even done digesting my first plate of something, I want more, instead of just racing to the end to get to the whatever is next. I haven't started anything new since finishing it last night (which seems like a short time but there's a whole subway ride in there) because I want to hold this taste with me for a little while.
This book is so very worth reading. Don't be scared by the number of pages, it's so well-written and well-paced that it's not an issue. I have a hard copy now so if anyone wants to borrow the ARC (it comes out in April) let me know!
جز از کل، شاهکاری که برای هر سلیقه جادویی در آستین داره.رمانی پر کشش با داستانی پر شاخ و برگ و طنزی سیاه و درخشان که با نگاهی موشکفانه بر روابط ، احساسات و تناقضات اندیشه انسانی، زندگی و افکارتان را به چالش می کشد کتاب رو میخرم و در فکرم که آیا ارزش هزینه ای که کردم برای داشتنش و زمانی که باید برای خوندنش صرف بشه رو داره؟! به محض اینکه پام رو گذاشتم توی دنیای شگفت انگیزی که "تولتز" خلق کرده و اولین سطرهای کتاب رو اینطور خوندم یخ تردیدم کم کم آب شد و با پیش روی توی هزارتوی داستان درخشش چشمام جایگزینش شد
هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد،که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش.درس زندگی من؟من آزادی ام را از دست دادم
داستان از نگاه اول شخص روایت می شود اما اول شخصی که در فصل های مختلف کتاب بین "مارتین" و "جسپر" پدر و پسری که داستان حول زندگی آنها شکل می گیرد در نوسان است."جسپر دین" در حالی که در زندان که با خانواده او پیوندی دیرینه دارد گرفتار شده شروع به روایت درام خانوادگی خود می کند .از زندگی با پدری شبه فیلسوف می گوید که فلسفه ای آمیخته به جنون، طنز و پارانویا دارد و شخصیتی دارد همچون مسیحی که جرئت قربانی کردن خود را ندارد،ناپلئونی که جربزه نبرد ندارد و شکسپیری که از استعداد نوشتن بی بهره است و وجود عمویی به نام "تری" که خلافکاری اسطوره ای در استرالیا است و آوازه شهرت و موفقیت هایش بر زندگی آنها سایه شومی انداخته است تولتز در اولین رمان خود که نامزد دریافت "جایزه بوکر" شده است اثری درخشان خلق کرده که مخاطب را به تحسین وا می دارد، کتابی که قطعا سطح توقع را نسبت به این نویسنده بالا خواهد برد. در آخر باید ممنون بود از پیمان خاکسار برای ترجمه بی نظیر و معرفی این کتاب به فارسی زبانان
خب خب خب بلخره این کتاب فوق العاده رو ��مومش کردم و به حدی ذوق زده م که نمیدونم چی بگم! جدی! :))) من معمولا هر کتابیو تموم میکردم یه قسمت از کتاب رو که خیلی دوس داشتم تو ریویو می نوشتم ولی " جز از کل" انقد خوب بوده که نمیدونم کدوم یکیشو تو ریویو بیارم. عاخه یه کتاب چقدر میتونه قوی باشه که در طول ۶۶۰ صفه یه ذره م از جذابیتش کم نشه! بعدِ اینکه صفحه ی آخر رو هم خوندم همش به این فکر میکردم چطوری استیو تولتز تونسته این حجم از افکار و دیالوگهای قوی رو برای شخصیت های مختلف متصور بشه! حقیقتا پنج ستاره های قبل از تو سو تفاهم بود :)
اینم یه چن تا از قسمتای کتاب که خیلیییی دوسشون داشتم:
خیلی کم پیش می آی�� کسی به آدم پیشنهادی عملی و به درد بخور بدهد. معمولا می گویند "نگران نباش" یا "همه چیز درست میشه " که نه تنها غیر کاربردی بلکه به شکل وحشتناکی زجر آور هستند، جوری که باید صبر کنی تا کسی که این حرف را به تو زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جمله ی خودش را به خودش تحویل بدهی! ۱۱۳
هرگز نباید پیمانی ناشکستنی ببندی. نمی دانی ذرات وجودت بعدها چه حسی خواهند داشت. ۱۷۷
منِ نفرین شده و ناپاک با روحی شبیه عضو قطع شده ی بدن یک سرباز در وسط میدان جنگ! ۲۷۴
انسان بدترین بلایی است که بر سر انسانیت آمده!۲۸۰
گوشی را گذاشتم و به گوشه ی تاریکم برگشتم. تا آن لحظه هیچ وقت تا این حد به آینده ام بدبین نشده بودم. فکر کنم از دست دادن معصومیت همین است: اولین باری که با حصار محدود کننده ی توانایی های بالقوه ات روبرو میشوی! ۳۱۵
وقت آزاد باعث می شود آدم ها فکر کنند، تف��ر باعث می شود مردم به شکل بیمارگونه ای متوجه خود شوند و در صورتی که بی نقص و بی چون و چرا نباشی، این در خود فرور رفتن منجر به افسردگی می شود. ۳۲۳
بعد فکر کردم جنایتکارهای حرفه ای و فلاسفه به شکل شگفت انگیزی در خیلی چیزها اشتراک دارند. هر دو با جامعه تضاد دارند، هردو با قوانین تغییرناپذیر خودشان زندگی می کنند و از هیچ کدام والد به درد بخوری در نمی آید. ۵۴۴
هیچکس نبود، هیچ نشانی از زندگی انسانی دیده نمی شد. تصور این که تنها موجود بودم کار سختی نبود ولی همین هم باعث نشد احساس تنهایی کنم. لذتبخش است تصور اینکه تمام انسان ها مرده اند واین قدرت را داری که تمدنی نو را شروع کنی یا نکنی. فکر کردم تمدن جدیدی آغاز نخواهم کرد. چه کسی می تواند بار شرمندگیِ پدرِ نسلِ بشر بودن را به دوش بکشد؟ من که نمی توانم. ۵۸۸
... غرق در غمی که تمام لبخند های زندگی آینده ات را تصنعی می کند. ۵۹۹
... یک شب با خدایشان حرف زدم گفتم: سلام! چرا هیچ وقت نمی گویی اگر فقط یک بار دیگر انسانی یک انسان دیگر را عذاب دهد همه چیز را تمام می کنم؟ چرا هیچوقت نمی گویی اگر یک نفر دیگر زاری کند چون انسان دیگری پایش را روی گلویش گذاشته، دوشاخه را از برق می کشم؟ امیدوارم این ها را بگویی، سر حرفت هم بایستی. قانونِ سه بار ارتکاب جرم مساوی است با مرگ، تنها چیزی است که باعث می شود آدمیان رفتارشان را اصلاح کنند. ۶۲۶
این همه تعریف و تمجید و سینهچاک واسه همینه که من خوندم واقعا؟! بحث سلیقه نیست. کتاب چیزی نداره که بخواد این همه مشهور باشه. خیلی عامی و سطحی. تو بهترین حالت یه فیلم هالیوودی سه ساعت ازش در میاد با امتیاز نزدیک به ۶ تو آیامدیبی. و اعجوبهای به نام پیمان خاکسار...😶 و برند نشر چشمه. که انگار هر چی بزنه باید خرید و خوند و هدیه داد...
اول از همه باید از دوست نادیده ی گودریدزی که لطف کرد و کتاب خودش رو برام پست کرد و منو در لذت "جز از کل" خوانی با خودش شریک کرد تشکر کنم. حتی تنها باز کردن بسته ی پستی حاوی کتاب، خاطره شیرین و دلچسبی برام شد که هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه
و حالا کتاب
یه چیز های خاص متفاوتی تو این کتاب هست که منو به وجد آورده. تولتز ماهرترین قصه گوییه که تا به حال دیدم. نمی دونم چی باعث شد قصد کنه تا داستان رو تو ششصد و پنجاه و ششمین صفحه به پایان برسونه ولی شک ندارم که اگه میخواست می تونست هفتصد صفحه دیگه هم درباره زندگی مارتین و جسپر و تری دین پر کنه بدون این که از لذت جز از کل خوانی کم کنه.
لحظه ای نبود که به جسارت و جرات تولتز آفرین نگم.جز از کل اولین کتاب تولتز بود و سیر روایت و قصه پردازیش تاحد خیلی خیلی زیادی با هر داستان دیگه ای که قبل تر ا ز این خونده بودم متفاوت بود. داستان هایی که فراز و فرود و حالات گذار و نقاط ایستایی دارند...بالاخره جایی از اوایل، اواسط یا انتها خاموش میشن و آروم می گیرند ولی جز از کل همیشه تو هیجان انگیز ترین نقطه، همیشه تو اوج سپری میشه و هرگز به سکون نمی رسه , و پره از دهها اتفاق عجیبوغریب، و واگویههای فلسفی درخشان و تمسخرآمیز و طنزی بی همتا
کمتر پیش اومده بود کتابی با این حجم دست بگیرم و جاهاییش پر از توصیفات زاید و حوصله سر بر نباشه طوری که منو راضی کنه اون قسمت ها رو نخونده رد کنم ولی این اتفاقیه که با جز از کل هیچوقت نمیفته. پاراگراف به پاراگراف، خط به خط و لغت به لغت ماجرا رو خوندم و از هیچ جاش نخونده نگذشتم
آدم خوندن داستان های سوررئال و غیرواقعی نیستم.پیش نمیاد بتونم همچین داستانی رو با اشتیاق بخونم یا اصلا ادامه ش بدم ولی جز از کل پر از قصه است، قصه هایی که خیلی از جاها دور از واقعیت به نظر میان ولی من خوندمش! با شوق و بدون دلزدگی خوندمش! تا پایان داستان و این چیزی بود که حتی خودم رو هم متعجب کرد
جز از کل مجموعه ای بود از آدم هایی که در خودشون به تناقض می رسند. مارتین می تونه همه عمر کل بشریت و دنیا رو به تمسخر بگیره ولی تنها آرزوش دوست داشته شدن توسط همین آدم ها باشه. مارتین ممکنه تمام وقت وطن پرستی رو نکوهش کرده باشه ولی دست آخر رنج راه رو به جون بیمارش بخره تا تو سرزمین مادری خودش بمیره. انوک می تونه کل جوونیش رو در راه مبارزه با سرمایه داری به نفرت از ثروتمندا گذرونده باشه ولی نهایت خودش ثروتمندترین زن دنیا بشه. تری می تونه در راه مبارزه با تقلب تو ورزش، ورزشکارای متقلب رو بفرسته اون دنیا ولی عاقبت تعاونی تبهکاری فعال تو همه زمینه های خلاف کاری راه بندازه و جسپر ممکنه کلا ازخانواده ش فراری باشه ولی نهایتا با اون ها تا دوردست ترین نقطه این عالم همراه میشه و خودش رو ناچار، وارث همه ژن های دیوانه و معیوب این خاندان می بینه و کل داستان پر است از کلیت هایی با جزئی متناقض، جزهایی که بزرگ می شن و نهایت تبدیل میشن به کلیت
و کیه که ندونه؟ ما دقیقا "همون چیزی" نیستیم که ادعای بودنش رو داریم
Well, I'm sorry, but I really didn't like this book. I feel a bit guilty for this, first because it came recommended by people whose tastes I totally trust (sorry Amanda! sorry Kira!), and second because, due to my really shamefully busy life, it took me a ludicrously long time to read this (sorry Steve Toltz). So yeah, I mean, it was my fault—not Steve's—that this book has been hanging menacingly over my head for freaking ages. But let's face it, Steve, it's your fault that your book just wasn't very good.
I'm sorry. I'm sure you're a lovely guy. But do you remember the first goddamn rule of every creative writing class ever? It's show, don't tell. Yeah. What that means, see, is that creating a character who's a "philosopher" doesn't give you the right to detail his meandering and only semi-deep thoughts for pages and pages and pages, nor does it make it okay for you to put twisty, overwritten speeches into his mouth, which also happen to last for pages and pages and pages. I'm really not trying to be a dick here, Steve. My guilt is compounded by the fact that you really do have lots of clever ideas, some of the writing was original and funny, and a handful of the episodes were enjoyable. But your two main characters were really just personality-less. Telling me that Martin is an enigma does not excuse you from making him so. Discussing over and over whether Jasper is a mirror-opposite or a polar-opposite of his father does not mean that you don't need make him interesting. The characters just endlessly whine and carry on and circumspect and angst-ify and fret. And while one could make the argument that that is fun to do, it is really really boring to read about. Unless you're talking about Hamlet, but come on, isn't he like the least interesting character in that whole play?
حدود یک ماه باهاش زندگی کردم.یجورایی عشق کردم! راسش بیشتر از این نمیشد طولش داد وگرنه اینکارو میکردم! دیگه از محشر بودنش نمیگم. فقط حیفه این مکالمه ی جسپر با خدایی که نمیشناسه رو براتون ننویسم. تحسین برانگیزه! "سلام! چرا هیچوقت نمی گویی اگر فقط یک بار دیگر انسانی یک انسان دیگر را عذاب دهد همه چیر را تمام می کنم؟ چرا هیچوقت نمی گویی اگر یک نفر دیگر زاری کند چون انسان دیگری پایش را روی گلویش گذاشته، دوشاخه را از برق می کشم؟ امیدوارم اینها را بگویی، سر حرفت هم بایستی. قانون سه بار ارتکاب جرم مساوی ست با مرگ، تنها چیزی است که باعث می شود آدمیان رفتارشان را اصلاح کنند. خداوندا، الان وقت سختگیری است. ارفاق فایده ای ندارد. سیل های مبهم و رانش های غیر شفاف دیگر پاسخگو نیستند. تحمل صفر. سه جرم. اخراج."
در برابر همچین کتابی، نمیدونم از کجا باید شروع کنم به حرف زدن. کتابی که قرار شد روزی چهل صفحه بخونم و طی پونزده روز تمومش کنم، ولی در عرض چهار روز تموم شد! کتابی که گرفتم دستم برای خوندن سی صفحه اولش، و تا چشم به هم زدم دیدم صفحه صد و خردهای هستم! معمولا کتابهای قطور، افت و خیز زیادی دارن. مثلا یک فصل پرشور و جذاب دارن و دو سه فصل بعدش رو راکد هستن. ولی جز از کل، از همون ابتدای کتاب تا آخرین خطش، جذاب و گرم و پرشور بود.
جز از کل، روایتی طولانی داره، که پر از شاخ و برگه، پر از جزییاته و پر از شخصیتهای مختلفه. در اکثر مواقع، کتابی قطور، با این همه شخصیتهای مختلف و این همه جزییات، زمینه اینو داره که به یک گند بزرگ تبدیل بشه! :)) مطمئنا اگر نویسنده مهارت لازم رو نداشت، ممکن نبود بتونه این کلاف سردرگم رو، این شخصیتها رو و این همه جزییات رو مثل یک فرش زیبا به هم ببافه. کتاب، پره از جملات فلسفی، فلسفهی امروزی! پره از کنایهها و پاراگرافها و نتیجهگیریهایی که تک تک ماها میتونیم توی زندگیهای خودمون به چشم ببینیم. اوایل کتاب، سوالاتی برام پیش اومد، یک سری شخصیتها ناشناس بودند و یک سری وجهات داستان برام گنگ بودند، که در اواخر کتاب، به تک تک این سوالات جواب داده شد و بعد از پایان کتاب، هیچ سوالی، هیچ نقطه تاریکی و هیچ سردرگمیای باقی نموند. جز از کل، کتابیه که خواننده، بعد از خوندن صفحه آخرش، اون رو میبنده، و تا ساعتها توی ذهنش با خودش کلنجار میره و از این پایانبندی، از این چارچوب و شیرازه داستانی و از این قلم توانا به فکر فرو میره! جز از کل، یک کتاب کامل بود، با شروعی پرشور، بسطی حماسی و پایانی تمام و کمال! نویسنده، مترجم، کیفیت چاپ، همه چیز خوب بود. پنج ستاره کامل.
Three generations of a remarkably dysfunctional family. Superbly darkly comedic whilst covering isolation, crime, parenting, mortality and much more... including ow this family upsets an entire continent! A book that kind of loses its way towards the end, but the start, and most of the journey there is fantastic! 8 out of 12, Four Star read.
What does it take to abandon a 711 page novel on page 458? After all there are only – er – 253 more pages to go.
Finish it!
No…!
The thing is, I bought a bookcase this week – ah, how beautiful it is. Not one of those damned filthy flat-packs, no. This one was carpentered by doughty craftsmen and delivered in one piece to my very door.
This is exactly what it looked like. How pretty. Now it is full of books. Yes!
So now I have all my unread books collected together in one room. My God – there are so many of them. Frankly I had no idea. I think I have been going mouseclick crazy. And most of these are from Amazon, which is not, as I thought it was, a benign organisation which provides work for marginal people in the Brazilian rainforest at all, it's a giant enterprise which has the morals of a praying mantis (The BBC tells me "Amazon.co.uk, the British division of the firm, is under scrutiny by UK tax authorities for its affairs over a six-year period, beginning in 2004…Amazon.co.uk’s latest accounts reveal that it did not pay a single penny of British corporation tax in either 2010 or 2011").
And that's the problem – it's so easy to start riffing on bookcases and Amazon and corporate responsibility and other random subjects, every stand-up comedian does this, and Steve Toltz is a stand-up comedian masquerading as a novelist. As such, he's okay. Not bad. But he uses all his best one-liners in the first 200 pages. For example :
The past is truly an inoperable tumour that spreads to the present.
These days, when a war is on, "heroism" seems to mean "attendance".
Flowers really are lovely but not lovely enough to excuse the suffocating volume of paintings and poems inspired by them while there are still next to no paintings and poems of children throwing themselves off cliffs.
I love that "next to no".
You can see it's all a bit on the sour, mordant, deflating side – all right, this entire book is COMPLETELY on the sour, mordant, depressing side - because this is largely a comedy of sorts about mental illness, depression, anxiety and the like. The story is really fake, a silly cartoony not-meant-to-be-believable series of plot-like lunges all about a kid with problems growing up with his father who has even more problems and a presumed-dead uncle who had the most problems of the lot. None of the characters have the least appearance of life, they are manic stick-figures inhabited by the author's incessant, bellicose, blaring riffing on all the standard young male stand-up comic targets – school, drugs, lack of sex, fathers, police, school – when the comedy gives out, you get faux philosophising for a few pages. A Fraction of the Whole is just so blokeish, and as many readers point out, all the main characters, the son, the father, the uncle, speak in exactly the same maximum-volume voice. Which is the voice of Steve Toltz. I gave up when the character of Reynold Hobbs came along. This is a Rupert Murdoch stand-in – "the richest man in Australia". I couldn't take another 200 pages of sidesplitting savage satire of rich bastards. I checked my side. There was not the merest trace of a split. I checked the other. Nope. I looked at my new bookcase (which fills the room with the sweet aroma of varnish and wood). It sang its siren song.
Three stars for the 458 pages I read. You can't deny the manic energy of Steve Toltz' desire to write a lot.
جزء از کل کتابیه که خواننده بعد از خوندنش به شدت در توهم خوب بودنش دست و پا خواهد زد ؛ چون نویسنده یک روایتگر تواناست و از کوچکترین جزئیات اتفاقات بامزه میسازه و همین برای عامه پسند شدن کتاب خوبه یه حقه ای که خواننده رو هفتصد صفحه پای وراجی هاش بنشونه بدون اینکه شاهد غر زدنشون باشه
کتاب توانایی شخصیت پردازی رو به هیچ وجه نداره و خواننده نمی تونه ملموس تفکرات و احساسات شخصیت های داستان رو درک کنه کتاب رو به سه بخش تقسیم بندی کنم فقط بخش اول و ماجرای تری دین برای من جذاب بود و بقیه کتاب اون کشش لازم رو نداشت وراج رو توضیح دادم اما چرا بیمار روانی ؟ استیو تولتز هیچ درکی از مرگ ، تاثیر مرگ روی محیط اطراف و آدمهای اطرافش رو نداره . من در تموم داستان در تعجب بودم چقدر راحت به طرز فجیعی عزیزانشونو از دست میدادن و عین خیالشونم نبود . اینکه یه نوجوون مثل جسپر به این شکل وحشتناک مداوم با مرگ رو رو به رو بشه و انگار نه انگار . خودکشی خودکشی خودکشی این واژه رخنه کرده در تمام کتاب و انگار که تمام کاراکترها جز به دست خودشون نباشه نخواهند مرد و بیزارند از زندگی استیو تولتز با زبون بازی و نمک خودش هفتصد صفحه از تفکراتش رو از جمله : پارانوئید ، حرفای نصفه و نیمه فلسفی و سیاسی ، تناسخ ، قتل و هرج و مرج ، خیانت ، دو رویی رو به خورد خواننده میده . در کل از یک بار خوندن این کتاب پشیمون نیستم ولی این که چاپ چهل و هفتم کتاب تو دستای من بود با اون تیراژ برام تاسف باره
پ ن 1 : یادمه اواسط کتاب بودم که یه ریویو از جناب چیا خوندم که منتقد کتاب بود و من تعجب کردم و الان صد در صد باهاش هم عقیده ام پ ن 2 :راجع به طرح جلدم . به نظرم همون چشمانی بود که جسپر و مادرش همیشه به عنوان چهره شیطانی ناخوداگاه میکشیدن و بازتاب خودشون تو این چشماست اون اسکلت
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع، حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادیام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم. ص 9 کتاب امان از آدم و این اصولش! حتی در دوزخی بیقانون هم باید برای خود شرافت قایل شود، تمام تلاشش را میکند تا بین خودش و بقیهی موجودات فرق بگذارد. ص 11 کتاب همهی ما مذبوحانه تلاش میکنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردنشون توی گوشمون طنین میندازه و توی دهنمون طعم بزرگترین ظلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم. شرم زندگیهای نزیسته شون، فقط انباشته شدن مداوم حسرتها و شکستها و شرمها یا زندگیهای نزیستهی خودمونه که دری رو به فهم گذشتگانمون باز میکنه. اگه به خاطر لغزش سرنوشت زندگی دلربایی نصیبمون بشه و از این موفقیت به اون موفقیت بپریم، هرگز نخواهیم تونست درکشون کنیم هرگز! صفحات 16-17 کتاب گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را میگسترد. ص 20 کتاب وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطره میماند. صفحات 23-24 کتاب وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. ص 32 کتاب نمیتوانی از پای خودت فرار کنی، خصوصا از پایی که وزن رویاهای بر باد رفته را بر خود حمل میکند. ص 58 کتاب چرا تکامل کاری با بدن انسان کرده که نتواند غمش را پنهان کند؟ آیا برای بقای گونهی ما حیاتی بوده نتوانیم مالیخولیایمان را پنهان کنیم؟ چرا؟ فایدهی تکاملیِ گریستن چیست؟ برانگیختن همدلی؟ آیا تکامل گرایشی ماکیاولیستی دارد؟ بعد از گریهای شدید به آدم حس کرختی و خستگی و بعضی وقتها هم خجالت دست میدهد، خصوصا اگر اشکها بعد از تماشای تبلیغ تلویزیونی چای کیسهای سرازیر شده باشند! آیا این نقشهی تکامل برای خوار کردن ماست؟ تحقیر ما؟ ص 80 کتاب شاید تو زندگی را به تنهایی تجربه میکنی، میتوانی هر چقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها میمیری، تجربه مختص خودت است، شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟ تنهایییی بیرحم، ابدی و بی امکان ارتباط. ما نمیدانیم مرگ چیست. شاید همین باشد. ص 82 کتاب در عجب بودم چه طور آدمها بعد از این همه رنج و درد و ماجرا و اضطرابی که به زندگیات تحمیل میکنند، به همین راحتی راهشان را میکشند و از زندگیات میروند بیرون. ص 99 کتاب فکر کردم ستارگان نقطه هستند. بعد فکر کردم هر انسان هم یک نقطه است. ولی بعد متاسفانه به این نتیجه رسیدم که اغلب ما حتی توانایی روشن کردن یک اتاق را هم نداریم. ما کوچکتر از آنیم که نقطه باشیم. ص 111 کتاب خائنانهترين خيانتها آنهايي هستند که وقتي يک جليقهي نجات در کمدت آويزان است، به خودت دروغ ميگويي که احتمالا اندازهي کسي که دارد غرق ميشود نيست. اين جوري است که نزول ميکنيم و همينطور که به قعر ميرويم، تقصير همه مشکلات دنيا را مياندازيم گردن استعمار و کاپيتاليسم و شرکتهاي چند مليتي و سفيد پوست احمق و آمريکا، ولي لازم نيست براي تقصير اسم خاص درست کرد. نفع شخصي: ريشهي سقوط ما همين است و در اتاق هيئت مديره و اتاق جنگ هم شروع نميشود. در خانه آغاز ميشود. ص 120 کتاب خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است. ص 204 کتاب زمان رفتن بود به سرزمینهای جدید برای تکرار عادتهای قدیم. آرزوهای جدید! سرخوردگیهای جدید! امتحانات و شکستهای جدید! سوالات جدید! آیا خمیر دندان همه جا یک طعم دارد؟ آیا تلخی تنهایی در رم کمتر است؟ آیا ناکامی جنسی در ترکیه کمتر سراغ آدم میآید؟ یا در اسپانیا؟ این افکار در سرم بود وقتی در سکوت شهر مرده راه میرفتم، شهر بی رویا، شهری که مثل نان تست سوخته سیاه بود. نمیخواهد آن را بتراشی! نجاتش نده! شهرم را پرت کن توی سطل آشغال. سرطان زاست. ص 216 کتاب تصور ميکنم روز داوري به اتاقي سفيد صدايم ميکنند که صندلي چوبي ناراحتي دارد که وقتي رويش مينشينم و از روي اضطراب سر جايم وول ميخورم خرده چوب در بدنم فرو ميرود. بعد پروردگار با لبخند ميآيد سراغم و ميگويد برايم مهم نيست چه کارهاي خوب و بدي کردهاي، برايم مهم نيست به من اعتقاد داشتي يا نه، و برايم مهم نيست به فقرا سخاوتمندانه پول دادهاي يا با خست، ولي اين شرح دقيقه به دقيقهي زندگي تو روي زمين است. بعد يک کاغذ به طول ۱۰ هزار کيلومتر دستم ميدهد و ميگويد بخوان و دربارهي زندگي ات توضيح بده. مال من اين است: ۹ صبح بيدار شد. ۹:۱ دراز روي تخت، خيره به سقف. ۹:۲ دراز روي تخت، خيره به سقف. ۹:۰۳ دراز روي تخت، خيره به سقف. ۹:۰۴ دراز روي تخت، خيره به سقف. ۹:۰۵ دراز روي تخت، خيره به سقف. ۹:۰۶ دراز روي تخت، خيره به سقف. ۹:۰۷ دراز روي تخت، خيره به سقف. ۹:۰۸ غلت زد روي دنده ي چپ. ۹:۰۹ دراز روي تخت، خيره به ديوار. ۹:۱۰ دراز روي تخت، خيره به ديوار. ۱۱: ۹ دراز روي تخت، خيره به ديوار. ۹:۱۲ دراز روي تخت، خيره به ديوار. ۱۳: ۹ دراز روي تخت، خيره به ديوار. ۹:۱۴ دراز روي تخت، خيره به ديوار. ۹:۱۵ دراز روي تخت، خيره به ديوار. ۹:۱۶ بالش را دولا کرد نشست تا از پنجره بيرون را نگاه کند. ۹:17 نشسته روي تخت، خيره به بيرون پنجره. ۹:۱۸ نشسته روي تخت، خ��ره به بيرون پنجره ۹:۱۹ نشسته روي تخت، خيره به بيرون پنجره. بعد خداوند ميگويد زندگي هديهاي بود که ارزانيات کردم ولي تو حتی به خودت زحمت ندادي کاغذش را باز کني . بعد هلاکم ميکند. صفحات 237-238 کتاب آماده بودم تا به تمام دنیا عشق بورزم- هیچ کس درکم نمیکرد: یاد گرفتم نفرت بورزم. ص 246 کتاب بچه داشتن مصلوب شدن بر صلیب مسئولیت است. ص 251 کتاب مطمئنا ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد. ص 262 کتاب مردم همیشه شکایت میکنند که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن، چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملالآور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوف به جزئیات و نه به کلیّات؟ چرا به جای اینکه «کجا باید کار کنم؟» نمیگیم «چرا باید کار کنیم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» میگیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟» ص 347 کتاب گوش کن، آدما شبیه زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. دونستنش هم ملالآوره. ص 347 کتاب با اینکه تمام تصاویر جهان رو دیدهم و صداهای زمزمهوار رو شنیدهم میتونم تمامشون رو انکار کنم و در مقابل وسوسهی احساس خاص بودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون میدونم تمام اینها کار مرگه. میبینی؟ مرگ و انسان پرکارترین نویسندههای روی زمین هستن. ص 349 کتاب نمیشود برای خوشبختی در زندگی برنامهریزی کرد، ولی این امکان وجود دارد که بعضی اقدامات را برای جلوگیری از بدبختی انجام داد! ص 354 کتاب نگاهی داشت که میتوانست یک دولت را سرنگون کند. عادت داشت نوک خودکار را بین لبهایش بگیرد. یک روز جامدادیاش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. میدانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانییی بود، فقط من و خودکارها. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لبهایم آبی شده. میخواستم بگویم برای اینکه او آبی مینویسد. همیشه آبی . ص 372 کتاب خنده داره که بايد براي دکتر و وکيل شدن بايد آموزش ببينين ولي براي پدر و مادر شدن، نه! هر هالويي ميتونه پدر و مادر بشه ،حتي لازم نيست تو يه سمينار يه روزه شرکت کنه. ص 376 کتاب گفتم: «بابا، یادته بهم میگفتی عشق هم لذته و هم محرک و هم عامل حواس پرتی؟» «اوهوم» «خب یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این که اگه یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و سطح همه چوبهای دنیا رو با یه چیز لطیف میپوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش.» ص 398 کتاب من اعتقاد دارم نابرابری محصول سرمایهداری نیست بلکه محصول این واقعیت است که در جمعیتی متشکل از دو مرد و یک زن، مردی که قدبلندتر است و دندانهای مرتب دارد زن را به دست میآورد. بنابراین اعتقاد دارم اقتصاد ریشهی نابرابریها نیست، دندانهای مرتب است. ص 491 کتاب نتیجه نامحتمل؟ با اختلاف کمی پیروز شدم. دموکراسی همینش جالب است: میتوانی به شکل مشروع وارد مجلس شوی در حالی که هنوز 49.9 درصد از مردم کوچه و بازار با تردید و نفرت نگاهت میکنند. ص 493 کتاب اگر پیشداوری نداشته باشی و کسی بگوید یک دانه شن خواص جادویی دارد، میتوانی در آن دانه آرامش پیدا کنی. ص 591 کتاب آخرین ماراتنی که درش شرکت داشتم وقتی بود که در راه رسیدن به تخمک 200 میلیون اسپرماتوزوئید را شکست دادم. ص 592 کتاب چخوف اعتقاد داشت اگه به آدمها نشون بدی چجور موجودی هستن بهتر میشن. فکر نکنم حرفش درست باشه. فقط باعث میشه غمگینتر و تنهاتر بشن. ص 621 کتاب وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟» ص 655 کتاب
سالها پیش کنسرتی از (یانی) آهنگساز مشهور بینالمللی میدیدم و بالطبع لذت میبردم. رنگآمیزی سازها، نظم و هارمونی بین سازها و نوازندهها بسیار قابل تحسین بود. اما آنچه بیشتر من را جلب میکرد شخصیت و پرستیژ نوازندهها بود. تو گویی این شخصیت و درون این نوازندهها بود که از ساز اینان به گوش منِ شنونده میرسید. همان موقع به این باور رسیدم که تا یک انسان به بینش، درک و سطح بالایی از بلوغ نرسد نمیتواند از لایههای معمولی بالاتر برود به نظرم این در تمام موضوعات و مشتقات هنری صدق میکند. ما وقتی این کتاب حجیم از یک نویسندهی جوان را میخوانیم و مشاهده میفرماییم که اولین رمان او نیز است حیرت زده شدنمان منطقی است. یک نویسنده جوان نمیتواند بدون اینکه به دور و بر خود خوب نگاه کند، خوب بشنود، خوب تحلیل کند و بالطبع این حجم افکارات را بدون سکته و با انسجام بیان کند. من در لابلای این صفحات و داستانگویی یک نویسنده خلاق و محترم را میدیدم. بعد یاد این بحث قدیمی و بدون وقفه میافتادم که چرا رمان ایرانی جهانی نمیشود! اصلاً خنده دار است این سوال و این توقع. وقتی نویسندههای ما چشم دیدن یکدیگر را ندارند و به جز تحقیر و شو اجرا کردن و پشت سر هم حرف زدن کار دیگری نمیکنند. اصلاً کدام نویسنده ما جهانی فکر میکند که بتواند به ادبیات جهانی چیزی اضافه کند!؟ در کل، رمان (جزء از کل) رمان خوشخوانی است و واقعاً لیاقت جهانی شدن را دارد و میتواند پیشنهاد آبرومندانهای برای دیگر کتابخوانان باشد. تکهای از این کتاب را در پایین آوردهام: تو چیزی هستی که فکر میکنی. پس اگه نمیخوای شبیه پدرت بشی نباید با فکر کردن خودت رو به یه گوشه ببری-باید با تفکر خودت را ببری به فضای باز. تنها راهش هم اینه که از این که ندونی چی درسته و چی غلط لذت ببری. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهاش سر در بیاری. زندگی رو قضاوت نکن، فکر انتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزهدار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند، و از همه مهمتر همیشه قدر لحظهلحظهی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون
فقط یک داستان جالب. همین. فکر کردم قرار است رمانی فلسفی در سبکهای میلان کوندرا یا ژوزه ساراماگو بخوانم. این رمان فلسفی نیست و حرفی برای گفتن در این زمینه ندارد. این کتاب چندان جای توصیه و تبلیغ ندارد و صد در صد کسی با نخواندنش چیزی از دست نمی دهد. گافهای کتاب هم کم نیستند. نقاط ضعف کتاب از دیدگاه من:
یک-شخصیتها و سن آنها باورپذیر نیست. تری دین در 8 سالگی در ورزش حیرت انگیز است و در شهرشان مشهور است! در 8 سالگی با قلدرها تشکیل تیم می دهد! حدود 10 یا 11 سالگی عاشق است! طبق گفته کتاب زمانی که تری دین در باشگاه بولینگ گروگان گیری کرده مارتین 17 ساله بوده و در نتیجه چون تری از مارتین 4 سال کوچکتر هست پس تمام ماجراهای ورزش و شهرت تری دین در 13 سالگی بوده است! کسی که سردسته یک باند و گانگستر معروف و محبوب بوده فقط 13 سال داشته است! چطور در آن سن نوشتن کتاب برای بقیه قابل باور بوده است؟!! نویسنده درباره کارهای یک کودک ۸ ساله یا نوجوان ۱۳ ساله به صورتی نوشته که یک مرد جوان ۳۰ ساله را تداعی می کند. فلسفه نویسنده در مورد سن و سال شخصیتها برایم قابل درک نبود.
دو-کتاب چند نقطه ضعف در مورد سال و زمان از نظر من دارد. طبق گفته کتاب در سال 1956 مارتین دین به دنیا آمده است. جایی از کتاب که ایده میلیونر کردن مردم استرالیا مطرح می شود و بستر نهایی داستان هست مارتین 41 ساله است. در حدود سال 1997 فکر نمیکنم مفاهیمی مانند اعتیاد به اینترنت و ابزاری مانند لپ تاپ متداول بوده باشد و به نظرم نویسنده در این زمینه بی دقتی کرده است.
سه- کتاب یک ایده دارد که مدام تکرار می شود که شخصیتها ناخواسته باعث بدبختی و مرگ دیگران می شوند. حتی در مورد جسپر هم باعث خودکشی پدر دوستش یا لو دادن راز پدرش می شود. به دلیل تکرارکمی که در داستان پیش می رویم می توانیم حدس بزنیم کار شخصیتهای داستان باعث چه بلاهایی خواهد شد.
چهار-کتاب چند کلیشه رایج که در فیلمهای هالیوودی هستند را دارد که به خاطر لو نرفتن داستان بیان نمیکنم ولی در هنگام خواندن کتاب چندین اتفاق را طبق داستانهای رایج حدس زدم که همه درست از آب در آمدند.
شاهکار نبودنِ رمانِ تولتز (اگر شاهکار را به معنای بی نقص در نظر بگیریم) یک واقعیت است. دلیلش را، شاید بتوان به رمان-اولی بودنِ نویسنده اش نسبت داد. نمونه اش این که، تمرکز بر زندگیِ فکری مارتین و جسپر، پدر و پسر، باعث شد تا شخصیت و افکار تری برایمان واضح نباشد. گویی تری برای نویسنده، حکم شعله-افزای رمان را دارد، و به این خاطر اطلاعاتمان در مورد تری در چهار پنجمِ ابتداییِ رمان، صرفا به اتفاقات و حوادثِ هیجان انگیز حول او محدود می شود، نه طرز فکر و جهان بینی اش. اگر مهم ترین تمِ رمان را «مرگ» بدانیم، تم دوم «تغییر شخصیت» است. تمی که استیو تولتز به عهده ی خودمان نمی گذارد تا درکش کنیم، مدام روی کلمه ی «تغییرِ عقیده و رفتار» تاکید می ورزد. که تاکیدی است بر نظریه ی من! (ضعفِ ناشی از رمان-اولی بودن) چون به گمان من، این دلواپسیِ درک شدن توسط خواننده، در نویسنده های باتجربه تر کم کم از بین می رود! و گاها دستِ نویسنده در داشتنِ عنانِ داستان زیادی تصنعی به نظر می رسد. گویی هر جا نویسنده حس کرده رمانش از ریتم افتاده، حادثه ای غریب و مخاطب-انگشت-به-دهان-کن به داستان افزوده. و نکته ی تصنعی اش در این است که این تغییرات ناگهانی شخصیت ها بدون مقدمه اند. حُسنِ ناگهانی بودن بی مقدمه بودنش است، اما، داستانی با «شخصیت پردازیِ» قوی هیچ گاه آن حسِ «تصنعی بودنِ تغییر» را به خواننده اش نمی دهد. و این جاست که می گویم مهم ترین دلیلِ شاهکار نبودنِ رمان، این است که «اصیل» نیست. اگر حرفه ای هستید، خواندنِ جزء از کُل چیزی بهتان اضافه نکرده. یکی از همان رمان های دیوانگی و فلسفی محور. بسیار عباراتی بوده اند در کتاب که تحسینم را برانگیختند. وقتی به میانه های کتاب رسیدم، برای نوشته ی فیسبکی پسا خواندنش، می خواستم پی نوشتی بیارم به این مضمون: «و رمان نمره است!» ولی شکلِ پی نوشتم اکنون، بعد از خواندن تمامش، بیشتر به «اگر رمان در حالِ مردن باشد، جزء از کُل نمی تواند آن را احیا کند!» شباهت دارد. به نوشتن درباره ی کتاب هم مشکوک بودم. کتابی که خواندنش بهم لذت می دهد و در مجموع می توانم بگویم «خوب» بوده است، ولی چاره ای جز «دستِ کم گرفتنش» ندارم! درباره ی ترجمه هم بگویم، واضحا بعضی عبارات کاملا مبهم و بد ترجمه شده اند. اما احتمالا لیست کردنشان، با توجه به سابقه ی این امر در موردِ حداقل این کتاب، نیَّتِ خیرخواهانه ام را کمرنگ خواهد کرد! (ولی چرا عنوان کتاب را «جزئی از کل» نگذاشته؟!)
بشنو ولی باور نکن در کنار تعریف و تمجیدهای فراوانی که از این کتاب میشنیدم دوسه نکته بود که مرا در خواندنش مردد میکرد. پس از خواندنش فهمیدم که تردیدهایم همه بیجهت بود. شاید این توصیفات پس زننده به گوش شما هم خورده باشد. طنز سیاه نخستین توصیفی که از جزء از کل میشنیدم و مرا پس می زد همین بود: طنز سیاه. چون طنز سیاه شده بهترین ژست روشنفکری-با کمی فاصله از ژست دوم یعنی «پرستاری از گربههای پاشکستهی کوچه». اما جزء از کل از اون دست نیست. این درست که تلخه و برای آدمی که دمغ باشه یأسآوره، اما ابداً ژست برنداشته. آنچه از سیاهیهای وجود آدمی دیده روی کاغذ آورده مثل کوکاکولا که میشوره میبره پایین، سیاهی این کتاب هم می تونه پالایندهی روح باشه
کتاب چیزی نیست مگر ملغمهای از جملات قصار اکثر کتابهایی که به جملات قصارشون معروفن، «لفاظی» شون تو ذوق میزنه چون هیچ اندیشهی عمیقی پشتشون نیست. یعنی همهاش دود بود خبری نبود از کباب. اما جزء از کل در پس جملات قصارش ریزبینیهای روانشناختی فراوان داره. قصد نویسنده این نبوده که «کشکولی از سخنان حکمتآمیز» ردیف کنه، بلکه با هنری که داشته تونسته مجموعهی منسجمی از اندیشههای عمیق رو با روون ترین جملات بیان کنه
ششصد صفحهی کسل کننده از تأملات فلسفی کسل کننده کتاب ششصد صفحهست درست. تأملات فلسفی توش داره درست. ولی اصلاً کسل کننده نیست. جزء از کل با اینکه بیش از ششصد صفحهست، چفت و بست روایت توش حفظ شده. شک نکنید سیر داستان شما رو با خود خواهد برد. واسه من که کند میخونم کتاب هشت ده روزه خونده شد. تازه کمی هم لفت دادم تا دیرتر تموم شه
امتیاز واقعی: ۴.۵ یک داستان شگفت انگیز! با اینکه طولانیه ولی واسه من اصلا خسته کننده نبود. کلی جملات زیبا داره که ارزش هایلایت شدن دارن! و قلم نویسنده طنزآمیزه که سبک مورد علاقمه 😊😍
I am shocked to see anyone complain about this book being too long. I spent the majority of my time laughing like a madwoman when I read A Fraction of the Whole. Just this part alone made me think of all my cynical Hungarian elders, because man do they think like this "The younger passengers let out cries of joy. The older passengers knew that the key to happiness lay in keeping your expectations low. They booed." There was not one sentence that I would be happy seeing taken away. WHAT A WORK OF FICTION! Politics, philosophy, religion, sex, love triangles this book is a mass of insanity. I absolutely fell in love with Jasper, the little runt. I picked up this book on accident really and didn't think it sounded promising. Ha, I was captured from the very first sentence. I not only recommend this book, but I try to force it on my friends. I can't wait until Toltz publishes more.
وقتی تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی خود این تلاش تبدیل به خاطره می شود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر می ماند... هنوز نمیدونم چند تا ستاره باید به این کتاب فوق العاده بدم اما مطمعنم جز کتابای با ارزش کتابخونم خواهد بود. خوشحالم که وارد داستانش شدم • بعدا اضافه شد+ ببینین آخه چقدر محشره:
از جایی که یادمه مادرم هر روز عصر بهم یه لیوان شیر سرد داده. چرا گرم نیست؟ چرا شیر؟ چرا بهم آب نارگیل یا شربت انبه نمیده؟ یک بار ازش پرسیدم. گفت همه بچه های هم سن تو شیر میخورن. یک بار هم موقع شام به خاطر اینکه آرنجم رو گذاشته بودم روی میز دعوام کرد. پرسیدم "چرا؟ " گفت" کار زشتیه "گفتم" به کی برمیخوره؟ به تو؟ چرا؟ دستپاچه شد و وقتی داشتم میرفتم بخوابم_چون ساعت هفت شب وقت خواب بچه های زیر هفت ساله_فهمیدم کورکورانه از دستورات زنی پیروی میکنم که خودش کورکورانه از شایعه ها پیروی میکنه... فکر کردم: شاید همه چیز نباید این طوری باشه. شاید بتونن یه جور دیگه باشن. هر جور دیگه...
شاهکار به معنای واقعی کلمه سطر به سطرش جملات حکیمانه و فیلسوفانه ی به غایت دلنشین هست که نظیرش رو شاید در کمتر رمانی بشه دید. انقدر پرمحتواست که نمیتونید یک صفحه ش رو بخونید و با خیال راحت برید به صفحه بعد! ذهنتون هنوز درگیر عجائب و زیباییهای صفحه قبل باقی میمونه و دلتون میخواد برگردید عقب و بعضی جملاتش رو بارها و بارها بخونید. هر کدوم از جملاتش رو که بخوام انتخاب کنم و اینجا به عنوان گزیده بنویسم ، خیانت به بقیه ی جملات کتابه... و هیچ چیزی نمیتونه جایگزین لذت خط به خط خوندن خود کتاب بشه... ضمنا دستمریزاد به مترجمش 🙏ترجمه فوق العاده بود .
خب بالاخره تموم شد، خوبی سرماخوردگی شدید، اینکه دو سه روزی که تو خونه افتادی کتابی که می خوای زودتر تموم بشه رو تمومش می کنی،کتاب جذابی بود( فقط ای کاش کوتاه تر بود) شخصیت و سیر زندگی مارتین خیلی جالب بود، مردی که برای معنا بخشیدن به زندگیش مدام نیاز به خلق کردن و ایده پردازی داشت تا هم شخصیت خودش بازنمایی کنه و بشناسه هم به زندگیش معنا ببخش، در واقع فکر می کنم این موضوع به همه انسان ها مربوط میشه، برای زنده ماندن و انسان بودن نیاز به خلق کردن داریم، حتی خیلی کوچک( هر انسانی در حد توان خودش). و گرنه به قول مارتین: پس چه فرقی با حیوانات داریم( خوردن، خوابیدن، نفس کشیدن، تلاش برای روزیه زندگی) کتاب شروعی توفانی داره، توفانی چنان شدید که اجازه نفس کشیدن بهت نمیده، وقایع چنان منسجم و پیوسته اتفاق می افته که اجازه زمین گذاشتن کتاب و نداری، حقیقتا سیر شکل گیری شخصیت مارتین و تری در زمان کودکی و نوجوانی خیلی هیجان انگیز و چند لایه است،ولی متاسفانه هرچی جلوتر میری کتاب کندتر، متن ها شعار گونه تر و وقایع قابل پیش بینی یا کسل کننده میشن، به آخر داستان که میرسی فقط آرزو می کنی هرچه زودتر کتاب تموم بشه، آخر داستان حقیقا لوس و هالوودی تمام میشه. بنظرم می شد 150 یا 200 صفحه آخر کتاب حذف بشه. در کل وقتی این پایان بندی آبکی و دمه دستی و با پایان بندی شاهکارهایی مثل ابله یا شیاطین داستایوفسکی مقایسه می کنی( هرچند مقایسه مع الفارق هست، ولی چرا مقایسه نکنیم وقتی نوشته می شن که مقایسه بشن:-) ) با خودت می گی کجایی داستایوفسکی عزیز که عاشقانه دوستت دارم:-)
خوب کتابی بود که واقعا انقدر مطلب و ماجرا داشت که اصلا نمیشه کمتر چند صفحه دربارش حرف زد اما خوندنش را به همه به شدت توصیه میکنم!! من کتابشو خریدم ترجمه واقعا خوب بود متشکرم از پیمان خاکسار واسه چنین ترجمه ای کتاب اصلی هم با بدبختی یافتم و سانسورها خیلی کم بودند و اصلا چیز نیست که واقعا بخوایم نگرانش باشیم یا تو درک مطلب مشکلی ایجاد کنه